سلام. تو هنوز نخوابیدی؟ برو من هم الان می خوابم... ساعت که دوازده میشه یک حس بدی به سراغم می آد. حس روزهای مدرسه و شب فردایی که باید به معلم بد قلق درس پس میدادم. حس شب هایی که بعد از تموم شدن سریال انگار کرکره تموم آرزوها و امیدهام رو پایین می کشیدن. حرکت از نو. چقدر دوست داشتم مامان یا بابا یادشون بره و مجبورم نکنند بلند شم مسواک بزنم. لحاف گرم. هوا اون موقع ها چه قدر سرد بود. شاید هم ما به سرما هنوز عادت نکرده بودیم... آره ساعت 12 کابوس جدید این چند شب شده. صبح چه ساعتی بیام خانوم؟ ساعت اداری دیگه! 8:15 تا 5:15 بعد ازظهر. بله.بله می گم و قطع میکنم. ساعت اداری؟ تازه دارم میفهمم هرچقدر هم که آزادی آدم تو کاری که میکنه زیاد باشه و طولانی باز روزی که اون آزادی رو ازت بگیرن می رسه و تو اون روز احساس از دست رفتگی میکنی... من دارم کابوس از دست دادن رو احساس میکنم. حالا باید شب ها زود بخوابم. صبحها زودتر از ساعتی که خانوم منشی پای تلفن گفت با اضطراب از خواب پابشم. حالا باید خیلی کارها رو که وقتش هم بود ولی انجام ندادم آرزوش رو به گور ببرم. دیگه همه چیز از کنترل من خارج شد. شاید این طوری بهتر باشه. یک مدت کنترل زندگیم رو بدم دست ساعت ها و دقیقه ها که امروز هی منتظر بودم زودتر بگذرن. یک جور اجبار که هم خوبه هم مرگ آور...
امروز درست 9 ساعت تمام روی یک صندلی چرخ دار پشت یک میز بدون کامپیوتر با یک کتاب باز دوام آوردم! روز اول بود و طبق رسم فکر کنم باستانی بی برنامه گی و هردمبیلی ایرانی هیچ کار یا فعالیت تعریف شده ای برای من تازه وارد نداشتند. " میز و صندلی خالی که اونجاست مال کسی نیست شما فعلا از اون استفاده کن تا بعدا..." تمام مدت احساس خفه گی و اضافی بودن در محیط رو سخت حس میکردم. " فعلا میتونی مطالعه کنی " من هم همینکار را کردم. مطالعه. در یک محیط شلوغ. بیشتر برای فرار از بیکاری محض چشمم را از صفحه کتاب جدا نمیکردم. خیلی وقت هم برای ایجاد تنوع کتاب را ورق میزدم. سخت ترین لحظات عمرم بوده اند همیشه این لحظات. شرایط ناپایدار. آدمهای جدید. حرفهای جدید. درست مثل روز اول مدرسه. " بعد که جا بیفتی شرایطت خیلی بهتر میشه" بله. بله. زمان میخواد هر چیزی. من صبر میکنم. صبر... تا سخت پوست بشم. تا بشم مثل شما. با یک مشت حرف بی ارزش که به اندازه تمام آدم هایی که می بینید می تونه ادامه داشته باشه. من هم باید سعی کنم... بچه ها این پسره تازه وارد ساکت رو می شناسید؟
حیدر هست اسمش.
یه روزی همین روزهای سخت و خسته کنده میشن جزء بهترین روزهات ....
امیدوارم نرسه این روزها ...
این پسر و مظلوم و ساکت همیشه وقتی یه جایی تازه وارده همین طوره ... باید دید تا کی احساس تازه وارد بودن می کنی ؟!
توجه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! طبیئتا = طبیعتن . خواهر = خاهر . حتی = حتا . و ... . قلم به دستان بیایید همت کنیم .
هنوز هم مظلومی ؟!
سلام............. نگران نباش آدمها خیلی زود به همه چیز وبه محیط اطرافشون عادت می کنن این روزها هم می گذره...!
در نظر دارد با ایجاد رقابتی سالم و پویا استراتژی و شاخصه های ماند گار شعر اکنون ایران را با حضور فعال این نسل معرفی نماید لذا از دوستان شاعر و منتقد دعوت می شود مقالات و نقد های خود را برای ما ارسال دارند تا به سه مقاله یا نقد بر تر جوایزنفیسی اها گردد.
...... دوست خوبم سلام . عادت نکن . چرا که عادت تدریجی مردن دنیای جوانی توست . به اطرافت نگاه کن و سعی کن از تمام چیز های زندگی ات لذت ببری . فقط باید یاد بگیری که چطور فکرت را به سمت چیز های خوب و متعالی و ثابت سوق بدی . ........ راستی خیلی وقته این متن را خوندم . اما فرصت نکردم بنویسم . و یا باز نمیشد ..... نمیخوای بنویسی پسر خوب ؟؟؟؟!!!!!...... من منتظرم ها ..... پایدار باشی .
حیدر ..... نمیخوای بنویسی ؟......... روز مادر مبارک .
tanha chizi ke baes shod biyam be webloget esme webloget bood :D
تا حدودی