تاریک خانه
تاریک خانه

تاریک خانه

گشنه عاشق !

قبل از افطار :
« من گشنه ام،
من گشنه ام و انگار هیچ وقت سیر نخواهم شد ... »

بعد از افطار :
« من سردم است،
من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد ... »

نتیجه اخلاقی : گشنگی نکشیدی تا عاشقی یادت بره !

بی هدف

در کوچه باد می آید...

در کوچه باد می آید‌
و این ابتدای ویرانی است...

صبر و سکوت ؟

الهم انی اسئلک ... صدایی است که فضا را پرکرده. همه بیدار شده اند، به غیر از من که هنوز نخوابیده ام. عادت دور میز جمع شدنمان از امروز تغییر می کند، نمی دانم خودمان هم تغییر می کنیم یا ...

درگیری ها باز به سراغم می آیند، درگیری هایی که مدتی بود کمرنگ شده بودند. درگیری هایی از جنس تحمل، تنفر، صبر و سکوت. سعی می کنم از یک مشکل خانوادگی به حد معضل شخصی فردی دیگر تقلیلش دهم اما نمی شود، وقتی همه را پریشان کرده من هم نمی توانم از فکر آینده در هراس نباشم. برای دور شدنش، برای آدم شدنش همه امیدوار بودند و خوشبین اما دریغ... . چند روز گذشته آنقدر فشار و عذاب از حماقتش ذهنم را پرخاشگر کرده بود که هر لحظه در فکر نوشتن فحش نامه ای در خورش بودم اما ترتیب همیشگی صبر و سکوت بعد از تنفر مانع شد. آه... اگر باز به اینجا باز گردد من نخواهم ماند...

دیروز مسیر دانشگاه تهران را بار دگر طی کردیم، بخشی که باید حل می کردم حل شد. به یاد فیلم سیندرلا افتادم. رفت و آمدمان برایم سفری به لایه های زیرین شهر بود. آدم ها، ترافیک، موتورهای بی پلاک بی قانون، ماشین های زرنگ ... همه به فکر می اندازد که چرا اینچنین شده ایم در عقب ماندگی در بی فرهنگی، در فرهنگ ستیزی. وقتمان تلف شد، انرژیمان هم، در این دیدن های دور و بر. دور و بر زشت دود گرفته، پر از استرس.
در بین راه ناهنجاری ها بیشتر موضوع کلاممان می شود. او یک دنیا دیده است، می تواند به راحتی از نقطه ای مرتفع وضعمان را تحلیل کند. از کلامش قاطعیت و واقعیت عایدم می شود. فاصله مان را به خوبی می فهمد و به افکار مالیخولیایی رهبران می خندد. من هم می خندم، خنده ای تلخ. او بین شهرهای ایران در رفت و آمد است همیشه در طی سال. می گوید هرچه هست در تهران جمع شده، باقی کشور فقط نقشه را پر کرده اند. از سفر اخیرش به آلمان می گوید که چه طور صنعت، اقتصاد، رفاه و آبادانی به یک نسبت تقسیم شده است.
سفر سطح به عمق در تهران را به صورت معکوس ادامه می دهیم، از دانشگاه دور شده ایم. تیتر روزنامه ای نظرم را جلب می کند، " مقتدی صدر با حکم شورای حکومتی و تایید آمریکا به اتهام دست داشتن در قتل مجید خویی بازداشت شده است ". خنده اش می گیرد وقتی برایش می گویم همین مردک چند ماه پیش با عالی رتبه ترین سران نظام دیدار کرده بود و قرار بود آلترناتیو ایران در عراق باشد، برای پر کردن جایی که از آن حکیم می دانستنش. به چنین مهره ناپایداری آویزان شده بودند.
از او جدا می شوم. گشنه و خسته تر از همیشه باز می گردم. ذهنم بیشتر خسته است از لایه هایی که در این نیمروز دیدم. لایه های سنگین و سخت.

خیابان

photosig.comایستاده ام. مدتی باید بایستم در جایی پر رفت و آمد و شلوغ. به جایی خیره نیستم روبرو به ماشین ها نگاهم هست. از جلویم رد می شوند آدم ها، از جلوی چشمانم. گاهی نظرم از ماشین ها و خیابان کنده می شود و رهگذران را دنبال می کنم. چند قدمی از آمدنشان و تا چند قدم دور شدنشان در میدان دیدم قرار می گیرد. چهره ها برایم آشنا نیست. چهره های رنگارنگ خندان. عطرهایشان بیشتر یکسان است، بوهای ملایم. بوها در نظرم سرد می آیند. سرد و بیگانه. می آیند و می روند، گاه باز برمی گردند و دوباره از میدان دیدم عبور می کنند. تنها، جفت و گاه چند نفره. فکر می کنم جای خوبی برای ایستادن نیست، ممکن است آشنایی رد شود. اما هیچ آشنایی نه می آید نه می رود. من هم حوصله دیدن و سر تکان دادن ندارم پس دوباره نگاهم بین خیابان و آدم ها حرکت می کند.

چهره رهگذران که بیشتر هم جوانند فکرم را مشغول می کند. احساس راحتی و صمیمیتی درشان نیست. شاید هم برای من نیست. احساس غریبگی می کنم. لباس های عجیب کم نیست، صورت های عجیب هم. فاصله ای میان خودم و آن ها حس می کنم. نمی دانم این چهره ها محصول آزادی نیم بند امروز بعد از خفقان سالیان است یا پیشگامی ذهن این جوانان است که ظرفیتشان در غالب عرف نمی گنجد. محصول انقلاب است یا حاصل تفکر و نگاه منجمد تصمیم گیرندگان. هرچه هست برایم خوشایند نیست. عاریتی چهره ها نمایان است. خنده ها از قلب نیست از بین دندان هاست. باز می اندیشم، آیا این حد مطلوب است برای اینان ؟ یا فقط اعتراضی است به سلیقه های تحمیل شده. سرگردانی قدم ها و چهره ها نمایان است...

در آن گوشه دعوایی سرگرفته است. افکارم چون حباب می ترکد. راننده ای است بی حوصله و عصبی
که سوژه ای برای تخلیه روانی اش یافته است. باز درگیر این می شوم که حد ما این نیست.
زودتر می خواهم از آن جا جدا شوم. هیچ انگیزه ای برایم ندارد ایستادن در جایی که برای خیلی جزو تفریحات سالم است. برای کسانی که برایشان این حد مطلوب است. می شود مقصود خیلی ها را از رفت و آمدشان فهمید. به دنبال دستی می گردند که به دور گردنشان افتد و از آنجا جدایشان کند. هیچ هم پنهان نمی کنند. بوی عطرهایشان آزارم می دهد ...
به سقوط فکر می کنم، به اخلاق ویران شده این نسل. به باورهای نداشته این چهره ها. به نابودی خیابان...

به کنج اتاقم باز می گردم، با خود عهد می کنم به رنگ آن ها در نیایم. همان کور رنگی مرا بس است. از هم شکلی با این آدم ها عقم می نشیند.

باغ بی برگی

photosig.comبرگها بی وقفه می ریزند. برگهای خوش رنگ و جوان. اگر از زیر سقفت بیرون روی می بینی که چه رقصان و شاد از بلندی جدا می شوند و مقابل پاهایت آرام فرود می آیند. اگر به زیر سقف آسمان در آیی می بینی چقدر طبیعت زنده است در هنگامه مرگ. گویی درختان لبخند می زنند و برگها آواز می خوانند. باد سوزناکی نیست، باد سرگردانی نیست. گرما را هنوز می توانی احساس کنی. از باران ردی نیست. هوا ابری نیست. صورت مادرت زیر نور طلائی خورشید روشن تر شده است در این عصر دلپذیر منفور. دمی از خانه جدا می شوی، درختان بارشان را سبک می کنند و باغچه را در رنگ می پوشانند. رنگهای گرم، رنگهای زنده. گربه کوچکی بین ساق هایت می پیچد و اظهار رضایت می کند. رنگش به رنگ باغ می زند. به صدای افتادن برگ حساس است. سر برمی گرداند و جدا می شود و باز با پوستت لمسش می کنی. آرام است و ساکت. دستان محبتت صورت و بدنش را گرم تر می کند. از او جدا می شوی، می خواهد با تو بیاید اما مانعش می شوی. می خواهد به خلوتت بیاید، در را می بندی.
 
در خانه چیزی به غیر از روزهای پیشین درجریان نیست. مادرت در تاریکی فرو رفته و به برنامه ای مخصوص این ساعت خیره است. هوا گرم است ولی باد سوزناک دلت را خالی می کند. نورها را کم می کنی و به صدای نواری با بی میلی گوش می دهی. رنگها از پشت پنجره اتاق چه سردند و برگها چه نالان. دلت می خواهد از این سقف بگریزی. از این سقف بی رنگ بی برگ. خسته نیستی، امروز بیش از هر روز خواب دیده ای. باید به قولهایی که داده ای عمل کنی. دیشب آن مرد و پسرش برای همین تا دیر وقت اینجا بودند. دیشب درست نشد اما باید امروز درستش کنی. دلت برایشان می سوزد. فکرت را می گردانی از روی آن ها. به این فکر می کنی که چند روزی است که در کنج تاریکت سر نزدی. پس همه این عصر دلپذیر کم رنگ را می نویسی. فقط برای اینکه چیزی نوشته باشی، همین.